این روایت واقعی است؛
روایتِ دانشجومعلم دانشگاه فرهنگیان از حملات رژیم آدم کش صهیونیستی و شهید شدن برخی از نزدیکانش
برایتان از سرگذشتم میگویم… ۱۲روز بود اما به اندازهٔ ۱۲ماه سپری شد…
ساعت ۳ونیم صبح صدای انفجار به گوش رسید… درجا از خواب بیدار شدیم و نماز صبح خواندم، داشتم لوازم برمیداشتم از خانه بیرون زدم که صدای انفجار آمد و دیگر چیزی نفهمیدم…
در بیمارستان چشم باز کردم اطرافم پر از زخمی و من بیخبر از بقیه… شرایط خودم هم دست کم از بقیه نداشت…
بدن پر از زخم و… خبر شهادت سرداران عزیزمان را که فهمیدم بیقرار تر شدم…
هیچ وسیلهٔ ارتباطی ای نداشتم تا از خانواده و اطرافیانم خبر بگیرم… این سختترین بخش ماجرا بود…
بعد از یک روز از بیمارستان که ترخیص شدم من رو به خانهٔ یکی از اقوام در تهران فرستادن نصف روز گذشت، دیدم که یه چیزی داره میاد سمت مون و تا اومدم بگم… و باااااز صدای انفجاااااار و دودی که جلوی چشمام رو گرفت، خودم توی چارچوب در پناه گرفتم اما بقیه…
من امدادگر هم بودم اما وضعیت کمر و گردن و دستم، من رو محدود کرده بود و مانعم میشد… جلوی چشمم افراد داشتن بال بال میزدن…
اینجا دیگه نسبت خانوادگی مهم نبود همه شون آدمایی بودن که هرکدوم برای کسانی عزیز بودن، منتظر رسیدن اورژانس و هلال احمر بودم، گوشام از موج اون صدا ممتد سووووت میکشید…
با خودم میگفتم به آوار دست بزنم، ممکنه بدتر آسیب بزنم بهشون، باید صبر کنم آوار بردارها بیان، اما میتونم باهاشون حرف بزنم و بهشون اطمینان بدم که حواسم هست که اینجان و زود کمک میاد و… صدام میلرزید و اشک از چشمام جاری بود…
به سختی در کمد دیواری روباز کردم و آوار جلوش رو زدم کنار و از توش چندتا روسری برداشتم برا خانمهایی که زیر آوار مونده بودن که معذب نشن، آخه خودم میدونستم چه حسی داره…
بعدش نبض چندنفری رو گرفتم که دونفر بیهوش بودن و کاری از دستم برنمیومد… سه نفر شرایطشون نسبتاً نرمال بود اما دوتاشون شرایط خوبی نداشتن…
موندم کنارشونو باهاشون حرف میزدم که بیهوش نشن و بشه نجاتشون داد، اما دیگه نتونستم شرایط بقیه رو چک کنم… فقط براشون تو دلم حمد میخوندم…
زمان نمیگذشت… انگار هر ثانیه به اندازهٔ چند روز طول میکشید…
به سختی از آوارها بیرون اومدم، به یه سری از افراد رسیدگی کردن اما آوارها زیاد بودن و تا اومدن به زیرش برسن بتونن جنازههای شهدا رو خارج کنن یک هفته طول کشید…
آقا حامد شوهرعمه م اونجا شهید شدن… پدر ۲ پسر…
اما ما رو دو روز بعد از انفجار به شهر دیگه ای پیش بقیهٔ فامیل منتقل کردن و بعد از چند روز خبر آواربرداری و گرفتن DNA و… رو دادن.
ما اومدیم به جایی که زادگاهمون بود… شهر شهیدپرور… بارها اونجا اومده بودم اما اینبار حس غریبی داشت… غرور و شعف توأم با حزن و اندوه…
اینجا هم پر از انفجاااار بود… و منی که هنوز تو شوک انفجارهای قبل بودم… دوتا عزیز دیگه هم اینجا از دست دادیم… همه شون جوان بودن و سِنی نداشتن…
آقا حسین پسر خاله م که تازه همسرش سهماهه باردار بود، تازه قرار بود چندماه دیگه بابا بشه و بچه ش رو بغل بگیره…
خاله م خیلییییی بیقراری میکرد… چون تازه دوهفته قبلش بابابزرگم فوت کرده بود و طاقت یک داغ دیگه رو نداشت…
آقا سید محسن شوهر دخترخاله م… بابای ۴تا پسر قد و نیم قد… یکی ۹ساله… یکی ۷ساله… یکی ۴ساله… و اون یکی هم ۱سال و نیم ش بود… هنوز شیرخوار بود.
سید حسین پسر سومش سر سفره گفت من به بابا زنگ میزنم اگه جواب داد که میاد، اگه جواب نداد یعنی شهید شده… الهی بگردم برا بچهههه
خیلییییی صحنههای سختی بود… روز تشییع خیابانها و گلزار شهدا پر از آدم شده بود، شلووووغ … هنووووز باورمون نمیشد… خوشحال بودیم که عاقبت بخیر شدن و شهید شدن، الحق که لیاقتشون شهادت بود از بسکه مردان خوب خدا بودند. اما فقدانشون بود که اذیت کننده بود و باعث ناراحتی و بیقراری شده بود.
بعد از تشییع آقا حسین و سید محسن خبر دادن که بازم خونه مون رو زدن و همه چیز پودر شده…
بعدش هم اعلام کردن که برای تحویل پیکرآقا حامد باید برن تهران و بیارنشون اینجا برای تشییع… از اون روز، ۹ روز گذشته بود… شب وداع با پیکرش فرا رسید… مهدی رعنائی اومد خوند براش، حسین پسر کوچیکهٔ آقا حامد از دیدنش خوشحال شد و گفت مهدی رعنائی برام پارتی بازی کرده و گفته ماهی یه بار میاد اینجا و تو روضه هامون میخونه
حسین ناراحت بود که دیگه باباش نمیتونه تو تهران ببرتش روضههای حسین طاهری اما به لطف خدا مهدی رعنائی جایگزینش شد.
تشییع پیکر آقا حامد ۳تیرماه ۱۴۰۴ بود… گلستان شهدا الحمدالله شلوغ شده بود و خوب بدرقه شون کردیم.
الحمدالله که خون این شهدا باعث بیدار شدن بیشتر ملت و یکپارچگی هدف شد، ان شاءالله به لطف خدا و امام زمان به زودی در امتداد جریان شهادت این عزیزان نابودی اسرائیل و آمریکا و ظهور امام زمان باشه.
خلاصه که افتخار میکنم به پاسداران وطنم و شغلی که داشتن و به خاطرش شهید شدن